بوی شراب

ای که پریش گیسوان را خم و تاب می دهی

مست ز راه می رسی چشم به خواب می دهی

بس که شراب خرده ای بوی شراب می دهی

پیش کسی لب نکنی باز که باده خورده ای

شهره ی شهر می شوی بند به آب می دهی

بس که شراب خورده ی بوی شراب می دهی

ای که خراب می روی سوی حرام می روی

جان به لب رسیده را چند عذاب می دهی

ساقی سیم ساق من نظر شراب کرده ای

کی به من خراب از آن باده ی ناب می دهی

مست ز هوش بردی اش ساقی دیوانه چرا

بیش ز انداره به این خانه خراب می دهی



[ سه شنبه 29 تير 1395 ] [ 1:45 بعد از ظهر ] [ محیا ساوجی ]

[ ]

همای

پرواز همای در 20 بهمن 1358 در روستای دورافتاده ای بنام احمد سرگوراب در گیلان ایران زاده شد . پدر

و مادرش کشاورز بودند. او به همراهی برادرانش همراه با پدر کشاورزی میکردند و همچنان به مدرسه

میرفتند. او از 8 سالگی به نقاشی روی آورد و پدرش با دیدن هنرش از او حمایت میکرد و از 10 سالگی

چکامه سرودن را آغاز کرد. آواز خواندن او زمانی آغاز شد که در 12 سالگی همراه برادرش شبهای نزدیک به

نوروز به خانه همسایه ها میرفتند و بنا به رسم گذشتگان نوروز خوانی میکردند و پول میگرفتند.

اگر چه در زادگاه او هیچ گاه جایی برای آموختن هنر نبود ولی او همیشه در مدرسه سرگرم تلاشهای هنری

بود و همراه با دوستانش گروه نمایش (تئاتر) راه انداخت و بارها بروی صحنه نمایش بازی کرد. در 15 سالگی

به هنرستانی در شهر رشت راه پیدا کرد تا هنرش را علمی دنبال کند و از آنجا بود که توانست به کلاس

موسیقی راه پیدا کند و آواز بخواند. از آنجایی که پدرش توانایی کمک کردن به او را نداشت تصمیم گرفت که

به تنهایی به پایتخت سفر کند و درسش را در هنر ادامه دهد به تهران رفت و وارد دانشگاه موسیقی گشت

ودر کنار موسیقی ادبیات را نیز از استادان بزرگ پارسی فرا گرفت. روزها میگذشت و او برای آنکه بتواند

هزینه دانشگاهش را پرداخت کند کار میکرد. زمانی نقاشی هایش را در خیابان میفروخت، زمانی در

ساختمانهای شهر کارگری میکرد، زمانی در خیابانها دستفروشی میکرد و زمانی با موتور مسافرکشی

میکرد. شبها در خانه های دوستان و گهگاهی در پارکها میخوابید و برای رسیدن به هدفش از هیچ چیزی

هراس نداشت. ستارش را در دست میگرفت و در انجمنهای ادبی و شب شاعران سرودهایش را با آواز

میخواند و همچنان از آنها درسها می آموخت . در 24 سالگی گروه مستان را راه انداخت و از سرودهای خود

برای مردم ایران خواند و خیلی زود توانست در دلهای مردم ایران راه یابد. او همیشه آرزویش اینست که

بتواند پیام سرودهایش را به گوش جهانیان برساند. وی 3 ژولای 2008 با کنسرتی به نام “ملاقات با

دوزخیان” در والت دیزنی کنسرت هال لوس آنجلس تور آمریکا را آغاز کرد و همزمان سه سی دی (CD) به

نامهای “ملاقات با دوزخیان” ، “این چه جهانیست” و “سرزمین بیکران” از او وارد بازار شد. او پس از تورهای

پی در پی در آمریکا، کانادا و اروپا قصد دارد کنسرت بزرگی را برای حمایت از حیات وحش و طبیعت با

همکاری چند هنرمند بزرک در آمریکا اجرا کند.

به نظر من واقعا در حق ایشون ظلم شد چون شعرهای بسیار زیبایی رو خوندن ولی تعداد خیلی کمی از

اون ها مجوزگرفته .

بیشتر شعرهایی که من تو این وبلاگ می ذارم رو ایشون و گروهشون خوندن



[ دوشنبه 28 تير 1395 ] [ 1:58 بعد از ظهر ] [ محیا ساوجی ]

[ ]

سه قصه

سلام! یه کتاب خوب پیدا کردم اسمش سه قصه س مال انتشارات چکه س .

خیلی کتاب خوبیه برا همه ی سنین مختلف مناسبه

درباره ی یه سری اتفاقات دور و برمون نوشته . سه تا داستان کوتاهه که اگه بخونین عاشقش می شین

می خواستم داستاناشو بنویسم که نرین الکی کتاب رو بخرین ولی گفتم ممکنه حوصله ی خوندن نوشته های طولانی تو کامپیوتر رو نداشته باشین اگه خواستین تو قسمت نظرا بهم بگین بنویسم داستاناشو .

قیمت کتاب 20 هزار تومنه

نویسنده ش اومبرتواکو





[ دوشنبه 28 تير 1395 ] [ 1:44 بعد از ظهر ] [ محیا ساوجی ]

[ ]

پروردگار مست

پروردگار مست

که مست از شراب شد

کار از همان دقیقه ی اول خراب شد

صد نقشه ها کشید که با عشق سر کند

اما تمام نقشه های قشنگش خراب شد

بر وی خرد بداد که داند جهان را که آفرید

اول بلای خودش گشت خرد

سوال کرد خدا را که آفرید

تا این سوال و هزاران سوال بی جواب شد

گویند که دوزخی بود عاشق و مست

قولیست خلاف دل در آن نتوان بست

گر عاشق و می خواره به دوزخ باشد

فرداست ببینی که بهشت همچون کف دست

قومی متفکرند اندر ره دین

قومی به گمان فتاده در راه یقین

ترسم از آنکه بانگ برآید روزی

ای بی خبران راه نه آن است و نه این

گویند که دوزخی بود عاشق و مست

گویند کسان بهشت با حور خوش است

من می گویم که آب انگور خوش است

این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار

آواز دهل شنیدن از دور خوش است

این می چه حرامی است که عالم همه زآن می جوشد

یک دسته به نابودی نامش کوشند

آنان که بر عاشقان حرامش کردند

خود خلوت از آن پیاله ها می نوشند

آن عاشق و دیوانه که مستی را ساخت

پیمانه و جام و می پرستی را ساخت

بی شک قدحی شراب نوشید و از آن

سرمست شد این جهان هستی را ساخت




[ يکشنبه 27 تير 1395 ] [ 8:56 قبل از ظهر ] [ محیا ساوجی ]

[ ]

کلاهت را بکن قاضی

برو زاهد

که بر آن خرقه می نازی

مکن خود را به رنج مردمان راضی

تو راه و رسم دین داری نمی دانی

مکن با سرنوشت مردمان بازی

تو آخر هرچه ناگفتی همان کردی

جفا کردی وفا داری گمان کردی

نمی دانی چه ها با مردمان کردی

کلاهت را بکن قاضی

مکن با سرنوشت مردمان بازی

اگر چنگیز غارتگر اگر محمود افغان مردمان را در اسارت برد

اگر بیگانه ثروت های مردمان را به غارت برد

تو کز این آب خاک هستی چرا این گونه می تازی

کلاهت را بکن قاضی

مکن با سرنوشت مردمان بازی



[ شنبه 26 تير 1395 ] [ 8:03 قبل از ظهر ] [ محیا ساوجی ]

[ ]

مادر

مادرم پاییزی شد

تا مرا بهاری کند

خدایا!

حال و هوای هیچ خانه ای را زمستانی نکن



[ سه شنبه 22 تير 1395 ] [ 9:12 بعد از ظهر ] [ محیا ساوجی ]

[ ]

دی ماهیااااااااااااااااااااااااااااا
عکس نوشته دی ماهی

[ يکشنبه 20 تير 1395 ] [ 1:57 بعد از ظهر ] [ محیا ساوجی ]

[ ]

کد خدا

کدخدایی که گمان کرده خدای ده ماست

کدخدا نیست خدانیست بلای ده ماست

روزگاری ست به گوش همه خواند که خداست

خانه اش در ده ما نیست جدای ده ماست

بینوا بی خبر از حال و هوای ده ماست

کدخدا دیر زمانیست زمانیست که دیوانه شده ست

از زمانی که به دیدار خدا رفت و در خانه شده ست

خانه را دیده خدا را نه ولی با همه بیگانه شده ست

غافل از آن که خدا در همه جای ده ماست

بینوا بی خبر از حال و هوای ده ماست



[ شنبه 19 تير 1395 ] [ 11:38 قبل از ظهر ] [ محیا ساوجی ]

[ ]

طبل بی عاری

بزن بر طبل بی عاری

که یاران خفته در خوابند و طی شد عمر بیداری

نه در میخانه ها مستی

نه بر جا مانده هشیاری

بزن بر طبل بی عاری

هزاران دشنه جای تیشه در دستان فرهاد است

برو شیرین بروشیرین

که در این جا ندارد عشق بازاری

بزن بر طبل بی عاری

خداوندا خداوندا

هزاران وعده می دادی

که از ره می رسد یاری

پرا پس بر نمی دارد کسی

از دوش ما باری



[ جمعه 18 تير 1395 ] [ 2:04 بعد از ظهر ] [ محیا ساوجی ]

[ ]

تا نکن

با خودتان خوب تا کنید

با خودتان اگر خوب تا نکنید

روزگار شما را تا می کند

می کند توی پاکت و می اندازد توی صندوق پستی

به یک مقصد نامعلوم

خودت به جان خودت بیفت و خودت را بساز

وگرنه دیگران به تو هر شکلی دلشان بخواهد می دهند




[ چهارشنبه 16 تير 1395 ] [ 3:08 بعد از ظهر ] [ محیا ساوجی ]

[ ]

محتسب و مست

محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت

مست گفت ای دوست این پیراهن است افسار نیست

گفت مستی زان سبب افتان و خیزان می روی

گفت جرم راه رفتن نیست ره هموار نیست

گفت می باید تو را تاخانه ی قاشی برم

گفت رو صبح آی قاضی نیمه شب بیدارنیست

گفت تا داروغه را گوییم در مسجد بخواب

گفت مسجد خوابگاه مردم بد کار نیست

گفت دیناری بده پنهان و خود را وارهان

گفت کار شرع کار درهم و دینار نیست

گفت آن قدر مستی زهی از سر بر افتادت کلاه

گفت در سر عقل باید بی کلاهی عار نیست

گفت باید حد زنند هشیار مردم مست را

گفت هوشیاری بیار این جا کسی هشیار نیست




[ چهارشنبه 16 تير 1395 ] [ 3:03 بعد از ظهر ] [ محیا ساوجی ]

[ ]

ازباغ می برند

از باغ می برند چراغانی ات کنند

تا کاج جشن های زمستانی ات کنند

پوشانده اند صبح تو را ابر های تار

تنها به این بهانه که بارانی ات کنند

ای گل گمان نبر به شب جشن می روی

شاید به خاک مرده ای ارزانی ات کنند

یوسف به این رها شدن از چاه دل نبند

این بار می برند که زندانی ات کنند

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست

گاهی بهانه ای ست که قربانی ات کند

یک نقطه بیش فرق رجیم و رحیم نیست

از نقطه ای بترس که شیطانی ات کند

فاضل نظری



[ دوشنبه 14 تير 1395 ] [ 1:30 بعد از ظهر ] [ محیا ساوجی ]

[ ]

عکس نوشته
عکس نوشته دخترانه فانتزی برای پروفایل

[ يکشنبه 13 تير 1395 ] [ 3:49 بعد از ظهر ] [ محیا ساوجی ]

[ ]

قلب شکسته

این قلب شکسته را که ترمیم کنم

باید به شما دوباره تقدیم کنم

پس خود همه تکه ای از آن بردارید

سخت است که عادلانه تقسیم کنم



[ يکشنبه 13 تير 1395 ] [ 3:47 بعد از ظهر ] [ محیا ساوجی ]

[ ]

زبان نگاه

نشود فاش کسی آن چه میان من و توست

تا اشارات نظر نامه رسان من و توست

گوش کن با لب خاموش سخن می گویم

پاسخم ده به نگاهی که زبان من و توست

روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید

حالیا چشم جهانی نگران من و توست

گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید

همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست

این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت

گفت و گویی ز خیال و ز جهان من و توست

نقش ما گوننگارند به دیباچه ی عقل

هرکجا نامه ی عشق است نشان من و توست

سایه ز آتشکده ی ما فروغ مه و مهر

وای از این آتش روشن که به جان من و توست



[ شنبه 12 تير 1395 ] [ 9:44 قبل از ظهر ] [ محیا ساوجی ]

[ ]

مرغ سحر

مرغ سحرناله سر کن داغ مرا تازه تر کن

زآه شرربار این قفس را برشکن و زیر و زبر کن

بلبل پر بسته ز کنج قفس در آ

نغمه ی آزادی نوع بشر سرا

وز نفسی عرصه ی این خاک توده را پر شررکن

ظلم ظالم جور صیاد آشیانم داده بر باد

ای خدا ای فلک ای طبیعت شام تاریک مارا سحر کن

نو بهار است گل به بار است

ابر چشمم ژاله بار است

این قفس چون دلم تنگ و تار است

شعله فکن در قفس ای اه آتشین

دست طبیعت گل عمر مرا نچین

جانب عاشق نگه ای تازه گل وزین بیشتر کن

مرغ بی دل شرح هجران مختر کن



[ شنبه 12 تير 1395 ] [ 9:41 قبل از ظهر ] [ محیا ساوجی ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه
ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]